امسال شب یلدا ارومیه بودیم.بعد اینکه خونه رو مرتب کردیم و جابجا شدیم یه سفر حسابی لازم داشتیم که دیدیم کجا بهتر از خونه بابایی . ما هم شال و کلاه کردیم و پیش به سوی ارومیه. بابایی هم کلی خوشحال شد و در کل شب خیلی خوبی بود.خاله ها همه بودن. (خاله پروین با خانواده/خاله لاله با خانواده و البته مادر شوهرش/نسرین خاله با خانواده/مادر/ عمه و ساناز جون/بابایی و خاله لعیا/ویانا خانوم با خانواده) جای مامان جون هم خیلی خالی بود...امشب خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده بود...تنگ تر از همیشه.با اینکه الان خودم مامان شدم ولی بعضی وقتها خیلی دلم هوای بغلشو میکنه.مامان جونم دلم واست یه ذره شده. سلام منو به خدا برسون و بگو راضی ام به رضای اون ب...