پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

برای دخترم

  دخترم" من عبوری ساده ام و تو آئینه! من خواهم گذشت ... و در تو تنها از من تصویری گنگ خواهد ماند... عزیز دل مادر دوستت دارم. ...
10 خرداد 1392

خوابیدن شیرین ویانا

  تو که می خوابی دنیا هم برایم می خوابد   و معصومیتت هزار برابر می شود اصلا" تو می شوی معصومیت محض و عطرش همه جا را فرا میگیرد.... خوابهایت پر از آرامش دخترم.   ...
10 خرداد 1392

روز مادر

    امسال روز مادر یه حس عجیبی داشتم آخه اولین سالیه که مادر شدم و روز مادر و تبریک روز مادر شامل حال منم میشه و بابت این نعمت بزرگ از خدای مهربون خیلی ممنونم ...از تو هم ممنونم دخترم که اومدی و با اومدنت منم شدم جز هزاران مادری که تا آخر عمر عاشقونه بچه هاشونو دوست دارن...روز مادر رو به مامان خودمم تبریک میگم که با وجود اینکه جسمش پیش ما نیست ولی مطمئنم که از آسمونها مراقب ماست و دعای خیرش همیشه پشت سر ماست.             مامان جونم خیلی دوستت دارم در ضمن دست تو و بابایی هم بابت کادوی قشنگی که برام خریدین درد نکنه.... عاشقتونم. .. و به ...
10 خرداد 1392

و من مادر شدم...

از روزی که برگشتیم خونه یه حس عجیبی دارم. با اینکه کلی دوروبرم شلوغه ولی جز تو هیچکس رو  نمیبینم.دلم میخواد ساعتها بشینم و نگات کنم.باورم نمیشه مادر شدم.این روزا بیشتر دلم واسه مامان جون  تنگ میشه.تازه دارم میفهمم چقدر واسه بزرگ شدنم خون دل خورده.ای کاش بود و تورو می دید.تو هم که فقط خوابی ومن هرلحظه نگران اینم که نفس می کشی یا نه...سیر شدی یا گرسنه ای.....دلم هم خیلی درد میکنه ولی وقتی بغلم میگیرمت و تو شیر میخوری همه چی یادم میره. ... مرسی دخترم که اومدی و من مادر شدم.                            ...
10 خرداد 1392

500 روزگی ویانا

دخترم 500 روزگیت مبارک... دلم میخواست یه مهمونی واست بگیرم ولی نشد ... آخه من هی دوست دارم واست مهمونی بگیرم و به قول بابا اگه با من باشه هرروز یه بهانه دارم واسه مهمونی ولی خوب با این اوضاع تحریم و تورم و گرونی و ...که نمیشه و همون تولد هرساله ات را که بگیریم باید کلاهمونو بندازیم هوا. بعله داشتم میگفتم ...منم که دیدم اوضاع اینجوریه دست به کار شدم و خودم واست کیک درست کردم و با مامانی اینا و آنا و عمو دانیال یه جشن کوچولو گرفتیم.فقط با عرض شرمندگی شمع نداشتیم که تقصیر باباست که یادش رفت بگیره ...وگرنه ما که به وظایف مادرانگیمان عمل کردیم  ... ...
10 خرداد 1392

اربعین و دومین سال ادای نذر

سلام مامی...امسال اربعین بنا به یه نذر که انشالله قراره 7 سال ادامه داشته باشه شله زرد درست کردم و خدا رو بخاطر این نعمت بزرگ یعنی نعمت دختر داشتن  هزار هزار بار شکر کردم. شکرش کردم که منو لایق داشتن یکی از زیباترین لبخندهاش دونسته و ازش خواستم خودش همیشه و همیشه پشت و پناهت باشه و یکی از پاکترین بنده هاش باشی. ...راستی این شله زرد را برای اولین بار بدون هیچ کمکی و خودم تنهایی درست کردم و خودمونیم خیلی خوشمزه شده بود .منم که آخر اعتماد به نفس کلی با طعمش و رنگش و بوش و تزئینش و خلاصه با همه چبزش حال کردم. اینم ویانا و باباجونش که تازه چشمش را عمل کرده واسه همین عینک زده (صرفا" جهت اطلاع ) ...
9 خرداد 1392

ماه شانزدهم

  تو خونه بابایی حسابی داره بهمون خوش میگذره و همه اش درحال خوردن و خوابیدن و خوش گذروندن هستیم...جای همگی خالی وبالاخره ما برگشتیم سر خونه زندگیمون: ...
8 خرداد 1392

شب یلدا

امسال شب یلدا ارومیه بودیم.بعد اینکه خونه رو مرتب کردیم و جابجا شدیم یه سفر حسابی لازم داشتیم که دیدیم  کجا بهتر از خونه بابایی . ما هم شال و کلاه کردیم و پیش به سوی ارومیه. بابایی هم کلی خوشحال شد و در کل شب خیلی خوبی بود.خاله ها همه بودن. (خاله پروین با خانواده/خاله لاله با خانواده و البته مادر شوهرش/نسرین خاله با خانواده/مادر/ عمه و ساناز جون/بابایی و خاله لعیا/ویانا خانوم با خانواده) جای مامان جون هم خیلی خالی بود...امشب خیلی دلم واسه مامانم تنگ شده بود...تنگ تر از همیشه.با اینکه الان خودم مامان شدم ولی بعضی وقتها خیلی دلم هوای بغلشو میکنه.مامان جونم دلم واست یه ذره شده. سلام منو به خدا برسون و بگو راضی ام به رضای اون ب...
8 خرداد 1392

هورا ......بالاخره پرنسس راه افتاد.

دخترکم بالاخره راه افتادی ...البته از چند ماه پیش یعنی دقیقا"از 20 شهریور چند قدم می رفتی و وقتی دستاتو میگرفتم با کمک راه میرفتی ولی دیگه از 12 آذر کامل راه افتادی و خیلی هم سعی داری قدمهای تند و بلند برداری. متاسفانه به خاطر اسباب کشی نشد واست جشن قدم بگیریم ولی اشکال نداره.مهم اینه که من  توی دلم بزرگترین جشنهای عالم را برای هر قدمت گرفتم و با هر قدمی که برداشتی هزار هزار بار خدارو شکر کردم خدارو شکر کردم واسه این لحظه های ناب...لحظه هایی که دیگه هیچوقت تکرار نمیشن و من لایق دیدن تمام این تلاش های سخت وشیرین بودم...سخت برای تو و شیرین برای من... ...
7 خرداد 1392