پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

15 ماهگی و اسباب کشی

بالاخره ما اسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون و کلی کار ریخته رو سرمون. عمه اومد کمکم ولی اسباب کشی سختی هایی داره که با وجود 10 تا کمک بازم کار اصلی رو دوش خود آدمه و کار خیلی مشکلیه و با وجود وروجکی مثل دخملی سرسام آوره. ولی با همه اینها بالاخره ما ساکن شدیم و اول از همه اتاق ویانا خانوم چیده شد. این خونه مون خیلی بزرگه و کلی سوراخ سنبه و جاهای مخفی داره که در انتظار روزهاییه که دخملی با پاهای کوچولوش اونها رو کشف کنه و با هر بار کشفیات جدید قهقهه بزنه و دل مادرانه منو پر از شادی بکنه...دخترم به خونه جدید خوش اومدی. اینم یه روز همون وسط مسطهای اسباب کشی که با خاله زوفا اینا رفتیم بیرون...خوش به حال دل بی خیال خودم که با اون وض...
7 خرداد 1392

14 ماهگی و مریضی ویانا

این ماه خیلی ماه بدی بود...آخه دخترکم مریض شد و منو خیلی نگران کرد. خیلی  بی حال بودی و چند بار هم بالا آوردی. شب که بابا اومد رفتیم بیمارستان علی اصغر که ای کاش نمیرفتیم. چند تا دانشجو و یه رزیدنت  اونجا بود و دکتر متخصص نداشتن. خلاصه بعد ازکلی آزمایش و معاینه گفتن باید بستری بشی. یک لحظه احساس کردم قلبم داره از کار می افته . به زور جلوی اشکامو گرفتم و با بغض گفتم میشه قبلش دکتر متخصص هم بیاد ببینه؟    اونا هم با کلی  منت قبول کردن. وقتی دکتر اومد گفت تشخیص اشتباه بوده و مشکلی نیست. احتمالا" از دندون درآوردن بوده.  اون لحظه میخواستم برم و اون کسی که گفت باید بستری بشه رو خفه کنم   ولی کلی خودمو کنترل کر...
6 خرداد 1392

برای همسرم

من نمیدانم چرا هیچکس نمی نویسد از مردها از چشمها و شانه ها و دستهایشان از صدایشان از عطر تنشان پررو میشوند؟؟ خوب بشوند مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمانها نرفته ایم؟ مگر ما با اتکا به همین دستها همین نگاهها و همین آغوشها در بزنگاهها زندگی سرپا نمانده ایم؟ من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند من میخواهم مرد من بداند که دوستش دارم عاشقانه...تا ابدیت ...
6 خرداد 1392

روز پدر

سلام گلکم...بعد از مدتها این به روزترین مطلبی که دارم میذارم.خواستم روز پدر رو داغ داغ به بابایی تبریک بگم و بعد بقیه مطالب رو دوباره ادامه میدم. خدایا...بالاتر از بهشت داری؟؟ برای زیر پای پدرم میخواهم. و روزگار ما قبل از آمدن دخملی: ...
3 خرداد 1392

اندر احوالات 13 ماهگی

دیگه یواش یواش داری بزرگ میشی و خیلی از کارات هدفمند شده.دیگه میتونی کامل و طولانی مدت بایستی  و چند قدم هم باترس ورمیداری و بعد می افتی زمین.از بازی و هیجان لذت میبری.هرروز پیشرفت میکنی و من سعی میکنم همه این لحظه ها رو با همه وجود حس کنم.همه این اولین ها که تندتند میگذره و این منم که عقب میمونم و تو تخته گاز جلو میری...                     قدمهایت استوار دخترکم             ...
2 خرداد 1392

تولد مامان مریم

                 10مهر تولد من بود و مامانی و باباجون و عمو دانیال و آنا زحمت کشیدن و کلی منو سورپرایز کردن.شب تولدم که رفته بودیم خونشون یهو دیدم هرکدوم یه شاخه گل مریم واسم خریدن با یه کیک خیلی خوشمزه که با دیدنش کم مونده بود گریه کنم . آخه این چند وقته خیلی خسته شده بودم و یه همچین کاری همه خستگی این روزا رو از تنم درآورد.راستی باباجون (بابای بابا) و مامانی یک تومن هم پول دادن که خیلی زیاد بود و کلی شرمنده ام کردن...راستی یه سورپرایز دیگه هم بود...مامانی گفت من ویانا رو نگه میدارم تا شما یعنی من و بابا فرزاد بریم بیرون و یه جشن مجردی!!!!!!!!!هم واسه خود...
27 ارديبهشت 1392

توجیه یک غیبت طولانی

سلام گلکم...بعد از مدتها دوباره برگشتم تا بازم برات بنویسم . علت این غیبت طولانیم هم این بود که گرفتار اسباب کشی بودم بعد هم تا توی خونه جدید ساکن بشیم و به وب دسترسی پیدا کنم یه کمی زمان برد.البته من همیشه خاطراتت رو  توی یه دفتر که از خیلی وقت پیش دارم می نویسم و الان هم یه بار دیگه همه شون را اینحا مینویسم برای تو ....این وبلاگ واسه تو و اون دفتر واسه من...   ...
27 ارديبهشت 1392

تولد تولد تولدت مبارک

آی مردم دنیا...دخترم یکساله شده.عزیز دل مامان تولدت مبارک.الهی صد ساله بشی عزیزم.من و بابا و خیلی سعی کردیم تا یه تولد خوب برات بگیریم شاید اینجوری بتونیم یه کمی از عشقمون رو بهت نشون بدیم.میدونم که خیلی کم و کاستی داشت ولی خوب ما همه تلاشمونو کردیم و امیدوارم تو هم خوشت بیاد.ایشالله سالهای دیگه خیلی بهتر از اینو برات میگیریم.تم تولدت کیتی بود.عمه هم خیلی خیلی کمکم کرد.فقط اونجوری که میخواستم نشد عکس بگیرم چون مهمون زیاد بود و منم فوق الهاده سرم شلوغ بود که اینم یه تجربه شد که از سال بعد حتما"عکاس و فیلمبردار هم بیاریم.کار dj هم خیلی خوب بود و فکر کنم به همه خوش گذشت.شما هم خیلی دختر خوبی بودی و کلی هم رقصیدی و اصلا" مامان رو ا...
1 ارديبهشت 1392

عکس های آتلیه (2)

  سلام دختر قشنگم...من و بابا تصمیم گرفتیم هر سه ماه یه بار ببریمت آتلیه .آخه این سری که رفته بودیم آتلیه دیدم که عکسهاتو بزرگ کردن و زدن به دیوار.ما هم به این نتیجه رسیدبم که شما خیلی خوشگلی و پتانسیل اینو داری که مدل بشی. خلاصه ما توی عالم پدر و مادری به نتایج دیگه ایی هم رسیدیم که اگه بخوام همه اش رو بگم هم خیلی طولانی میشه و هم میگن خیلی از خود راضی هستیم.  . آخرش اینکه الان چند تا از عکساتو میذارم تا حرفامو ثابت کنم.دل مادره دیگه...         ...
9 آبان 1391