پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

اولین سفر خارجی ویانا

روز دوم عید سفر ما شروع شد.قرار بود بریم ترکیه و چند روزی بمونیم.خیلی سفر خوبی بود وکلی بهمون خوش گذشت.فقط شبا یه کم هوا سرد بود که خوشبختانه کلی لباس گرم برده بودیم و زیاد اذیت نشدیم.در ضمن اونجا هر کس که میدیدت عاشقت میشد و بغلت میکرد و اسمت هم گذاشته بودن اسمر یعنی دختر زیبای چشم و ابرو مشکی..اینم چندتا از عکسات تو ترکیه... ...
18 خرداد 1391

لحظه تحویل سال

تحویل سال ارومیه بودیم و اونقدر خسته بودیم که به زور از خواب بیدار شدیم.تو هم که اصلا" بیدار نشدی و با اینکه خواب بودی کلی عیدی گرفتی....عیدت مبارک عزیزدلم... . ...
17 خرداد 1391

ترافیک شب عید

ساعت ١٠ صبح راه افتادیم به طرف ارومیه و به ترافیک وحشتناک اتوبان کرج برخوردیم.تا چشم کار میکرد ماشین بود و حسابی خسته شدیم .خوشبختانه بعد از پل فردیس راه باز شد و راحت شدیم.مرسی که زیاد اذیتمون نکردی و یا در حال خندیدن بودی یا خوابیدن.اینم عکسات توی جاده... .   ...
17 خرداد 1391

بچه ام دل درد گرفته!!!

بالاخره کولیک اومد سراغت وتو یه دل درد وحشتناک گرفتی.اونقدر گریه کردی که بی حال شدی.مامانی و عمه هم اینجا بودن ولی هیچ کدوممون نمی دونستیم چی کار کنیم.یه کم بهت دارو دادم تا یه کم بهتر شدی.مادر فدای اشکای نداشته ات... ...
2 خرداد 1391

یه روز تعطیل با بابا

این روزا اصلا" نمیدونم کی شب میاد کی روز.یه وقتایی اونقدر خسته میشم که نشسته خوابم میگیره.چند روز پیش هم سرما خوردم که هنوز خوب خوب نشدم. یه روز جمعه که بابا دیگه خیلی دلش واسم سوخت دو سه ساعت بهم مرخصی داد و خودش ازت مواظبت کرد تامن یه کم بخوابم.اینم یه عکس که بابا همون موقع ازت گرفته......   . ...
2 خرداد 1391

دختری که شبها نمی خوابه

یواش یواش داری بزرگ میشی و شیرینتر.فقط یه مشکلی هست و اونم اینه که شبها اصلا" نمیخوابی و این خیلی بده... هر چقدر میذارمت روی پا و کالسکه و ... بازم خوابت نمیگیره.دیگه  واسه ام  شب و روز معنی نداره چون شما از ساعت 12 شب تا 7-6 صبح بیداری و منم پا به پات بیدارم. خیلی ضعف دارم و خیلی خسته ام....خیلی خیلی خسته ام..                                                       &n...
2 خرداد 1391

نمایشگاه مادر/کودک/نوزاد

امروز یه نمایشگاه توی بازار مبل بود که با عمو مجید و خاله مهسا رفتیم.این اولی نمایشگاهی بود که رفتی و فکر کنم بهت خوش گذشت چون ساکت بودی و داشتی با دقت دوروبرتو نگاه میکردی...اینم چند تا از عکسات توی نمایشگاه... . ...
2 خرداد 1391

ویانا و بابای عکاسباشی

دیگه کم کم داریم به آخرای سال ٩٠ میرسیم و میشه صدای قدمهای بهار را شنید.هوا  خیلی خوب شده و بابا هم ویانا گلی رو برده توی بالکن و هی داره ازت عکس میگیره...     ...
31 ارديبهشت 1391

ویانا و رادین

 رادین کوچولو اومد خونه و ما رفتیم دیدنش...پیش رادین احساس کردم که چقدر بزرگ شدی و خانوم...اینم یه عکس تا خودت قضاوت کنی... . ...
30 ارديبهشت 1391