پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

آخرین روزهای دوازده ماهگی

سلام قشنگم...دیگه داری بزرگ میشی و چند روز بیشتر تا تولدت نمونده و من و بابا فرزاد همه سعی خودمونو میکنیم تا یه تولد خوب و به یاد موندنی واست بگیریم.شما هم داری روز به روز شیرینتر و عاقلتر میشی .اینجا چند تا از عکسهای آخرین هفته یک سالگیت رو برات میذارم تا برسیم به عکسهای تولدت که توی پست بعدی میذارم. تا بعد... اینم ویانای خسته ما...     ...
28 مهر 1391

روز دختر

گل من این دومین روز دختری بود که کنار من بودی و من بابت داشتن دحتری مثل تو از خدا خیلی ممنونم...خدای من ازت ممنونم که من و فرزاد را لایق دونستی و هدیه ایی به این قشنگی به ما دادی. ازت ممنونم که دعاهامو مستجاب کردی و یه دخترخوشگل به من دادی...ازت ممنونم که لبخند زدی و ویانای ما آفزیده شد و ازت ممنونم که ...   دخترم روزت مبارک  ...
16 مهر 1391

یک معذرت خواهی گنده

سلام سلام دخملم...ببخشید که اینقدر دیر به دیر پست میذارم.آخه چند وقتیه که به اینترنت دسترسی ندارم و همه مطالب و خاطراتم با تو رو توی دفتر مینویسم و هروقت اینترنت گیر آوردم همه را تند تند و با عجله منتقل میکنم اینجا....خلاصه اگه ایرادهایی هم داشتم بذار به حساب همین نوشتن های هول هولکی . ...عاشقتم مامانی...                         ...
16 مهر 1391

مثلا خونه تکونی:

چند روزی بود که میخواستم لباس های زمستونی روجمع کنم و یه سروسامونی به کمدها بدم ولی توی وروجک نمی ذاشتی.بالاخره موفق شدم و یه کم کمدها مرتب شد... اینم ویانا وروجک ذر میان کوهی از لباس..    .   ...
24 شهريور 1391

سفر شمال

اجلاس سران هر چی که بود این خوبی را داشت که بابایی تعطیل بود و ما تونستیم یه سفر mp3 به شمال داشته باشیم که با همه شلوغی و ترافیک می ارزید و تونستیم یه چند روزی استراحت بکنیم.این سفر یه خوبی هم داشت و اونم این بود که اولین سفر ویانا گلی به شمال بود و کلی آب بازی و شن بازی کرد .منم کلی نقشه کشیده بودم که ازت عکس بگیرم ولی چون هوا خیلی شرجی بود دوربین قاط زد و هر کاری کردیم لب آب عکس نگرفت و حالمون گرفته شد...   شمال به روایت تصویر: ...
24 شهريور 1391

ویانا میره عروسی!!!

دختر قشنگ مامان حسابی تیپ کرد و رفت اولین عروسی عمرش که عروسی دایی بابا فرزاد بود.اولش که وارد سالن شدیم یه کم ترسیدی و غریبی کردی ولی از اونجایی که عاشق شلوغی و رقص هستی خیلی زود با همه گرم گرفتی و اصلا" مامان را اذیت نکردی.البته بیشتر توی مجلس مردونه بودی و بابایی کلی حال کرده بود که یه خانوم خوشگل پیششه و کلی پز داده بود که دختر به این ماهی داره...راستی خیلی از مهمونها هم تو رو با عروس اشتباهی گرفته بودن از بس که ناز شده بودی ((اینم از اون حرفهای مامان بوداااااا))  شما هم که کلی رقصیدی و دل همه رو آب کردی... ویانا خانوم توی عروسی: ...
24 شهريور 1391

دل بابایی واسه دخملش تنگ شده

سلام دخملم: دل بابایی حسابی واست تنگ شده و هی زنگ میزنه و میگه پاشین بیایین ولی من یه کمی بدجنسی کردم و گفتم تا خودت نیای دنبالمون ما نمی آییم.خلاصه که خود بابا اومد دنبالمون تا ما رو بیاره خونه.البته به شما هم کلی خوش گذشت و حسابی دوروبرت شلوغ بود و همه عاشقت بودن و باهات حسابی بازی کردن.فقط یه چند روزی چشمات قرمز شد و منو کلی نگران کردی که دکتر گفت حساسیت بوده ولی حساسیت به چی معلوم نشد!!!!اینا هم آخرین عکسهای دخملی تو خونه باباجونی...   اینم عکس یه آب تنی حسابی: ویانا خانوم خسته از آب تنی: اینم عکس شما و مهلا جون...الهی قربون اون چشمای حساست بشه مامان که معلوم نیست چرا قرمز شده!!! ...
24 شهريور 1391