پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

جشن دندونی ویانا خانوم

بالاخره این مروارید کوچولوی شما افتخار داد و سرشو از توی لثه خوشگلت آورد بیرون و کلی مامانو خوشحال کرد.وقتی برای اولین بار دستم به سفتی دندونت خورد قلبم میخواست از جاش دربیاد.اونقدرخوشحال شدم که نگو و نپرس.دیگه کم کم داری بزرگ میشی و من دارم این تغییراتو با همه وجود حس میکنم و چقدر خوشحالم که توی خونه ام و کنار تو و خودم اولین کسی هستم که این لحظه ها رو میبینم.توی این لحظه ها دلم واسه مامان هایی که سر کار میرن و این لحظه های ناب زندگی نی نی هاشونو نمی بینن واقعا"میسوزه...بخاطر اومدن اولین مرواریدت یه جشن خونه بابا جون واست گرفتم که خوشبختانه همه چیز عالی بود و به همه مهمونا هم حسابی خوش گذشت.خلاصه بنام دندونای تو بود و به کام ما... ...
4 شهريور 1391

عکس های آتلیه

بالاخره ما دختر گلمونو بردیم آتلیه و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتیم ولی باید اعتراف کنم که اصلا" کار راحتی نبود آخه شما همکاری نمیکردی و با اینکه شب قبل خوب خوابیده بودی و بعد از ناهار هم خوابیدی ولی بازم توی آتلیه خوابت برد و ما هر کاری میکردیم بیدار نمیشدی بعد از یک ساعت هم که از خواب بیدار شدی کلی گریه کردی و نق زدی و حسابی مارو کلافه کردی ولی ما هم کم نیاوردیم و با همه این سختی ها ١٠٥ تا عکس ازت گرفتیم که ٥٣ تاش قابل چاپ بود.اینم گوشه ای از زحمات مامان و بابا و اقای عکاس و ....صد البته ویانا خانوم... دختر گلم...خوش تیپ مامان...عاشقتم عزیزم. ...
4 شهريور 1391

فرشته کوچولوی ما نه ماهه شد...

سلام یکی یدونه.سلام عزیزدردونه.سلام چراغ خونه دختر قشنگم نه ماهگیت مبارک...نه ماه از اومدنت به این دنیا میگذره و من لحظه به لحظه شاهد قد کشیدن و بزرگ شدنت بودم و این یکی از قشنگترین خاطرات زندگیمه.نه ماه توی دلم بودی و نه ماه کنار دلم و من آرزو میکنم همیشه و همیشه سالم و سلامت کنارم باشی و خنده یه لحظه از لبای قشنگت دور نشه ...                                در ضمن...یه جشن کوچولوی خودمونی گرفتیم و اینم چند تا از عکسایی که ازت گرفتم... ...
9 تير 1391

روزهای مهم زندگی دختر ما

  روزیکه فهمیدم اومدی توی دلم: ٤/١٢/١٣٨٩ اولین سونو: ٧/١٢/١٣٨٩ روزی که فهمیدم دخملی: ١٧/٣/١٣٩٠ اولین چیزی که برات خریدم: سارافون و سرهمی روزی که قرار بود به دنیا بیایی: ٢٥/٧/١٣٩٠ روزی که بدنیا اومدی: ٣١/٦/١٣٩٠ ساعت و جایی که بدنیا اومدی: ١١:٢٠صبح...بیمارستان دی دکتری که  تو رو بدنیا آورد: دکتر زهرا وزیری  اولین دکترت: دکتر فاتحی  اولین واکسن: ١/٩/١٣٩٠ و توسط دکتر محتشمی اولبن غلتی که زدی: ٢١/١١/١٣٩٠ اولین باری که نشستی: ١٠/٢/١٣٩١ اولین غذای جامدی که خوردی: فرنی دکتر کودکانت: دکتر فهیمه احسانی پور ...
25 خرداد 1391

روز پدر

    بابا فرزاد روزت مبارک شاید روزی شاهزاده رویاهایم را پیدا کنم اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند اینم چند خط از طرف مامی واسه بابایی: زن است دیگر گاهی دلش میخواهد بهانه های الکی بگیرد به هوای آغوش تو شانه های تو که بعد.....تو آرام خیلی آرام درگوشش زمزمه کنی ببین من عاشقتم..... عزیزم....مرد من....تکیه گاهم...بخاطرهمه زحمت هایی که واسه زندگیمون میکشی....واسه همه لحظه هایی که بغلم میکنی و میگی که همیشه کنارمی و به خاطر همه احساسای قشنگی که به من میدی ممنونم.....و به خاطر همه وقتهایی که اذیتت کردم ازت معذرت میخوام .... &nb...
25 خرداد 1391

عافیت باشه دخملی

میدونم حموم رفتن چیز عجیبی نیست...اینم میدونم که بار اولی نیست که میری حموم... ولی این عکسای بعد حمومتو دلم نیومد نذارم اینجا....آخه مثل فرشته ها شدی عزیزم... ...
24 خرداد 1391

سفر ارومیه

  ما بازم رفتیم مسافرت و بازهم کلی خوش گذروندیم...اصلا" نمیدونم چرا هرجا که با تومیرم کلی بهم خوش میگذره...آره داشتم میگفتم :رفتیم ارومیه و از اونجا هم رفتیم پیرانشهر و کلی برات پوشک خریدیم .باغ هم رفتیم و کلی ازت عکس گرفتم...تو هم کلی حال کردی آخه اینجا همه اش ترافیک و سر و صداست و هوای آلوده ... خلاصه اینکه هردومون به یه همچین آب و هوایی نیازداشتیم گلم... عکسای باغ:    در پیرانشهر ببخشید مامان....جایی بهتر از اینجا پیدا نکردم!!!!! روز برگشت...بغل بابابزرگ .   ...
23 خرداد 1391

دست جوجوم زخم شده...

امشب رفته بودیم خونه مامانی اینا و اونها هم انقدر دوستت دارن که هرچی که دارن میریزن جلوت تا بازی کنی و تو هم که کلی کیف میکنی و میخندی...خلاصه که ما سرگرم صحبت بودیم و تو هم داشتی واسه خودت بازی میکردی که یه لحظه دیدم روی در قوطی شکلات یه مایع قرمز رنگ ریخته .اولش فکر کردم رنگ شکلاتهاست واصلا" فکر نکردم که خون دست توست آخه اصلا" گریه نکردی ولی خوب که دقت کردم دیدم دستتو با گوشه ظرف بریدی........قلبم داشت از کار میافتاد ولی چون خونه مامانی اینا بود خودمو کنترل کردم و باباجون هم دستتو چسب زد و اومدیم خونه و من تا رسیدیم خونه زدم زیر گریه... .... الهی بمیرم واست مادر که حتی با چسب دستت هم بازی میکنی   ...
22 خرداد 1391

سرزمین عجایب

  بابا فرزاد خیلی سرزمین عجایب رو دوست داره و قبلا" که دوتایی میرفتیم اونجا همیشه میگفت که اگه یه روز بچه دار بشم همش میارمش اینجا که خوش بگذرونه و حالا به آرزوش رسیده و هر هفته تورو میبره سرزمین عجایب که مثلا" تفریح کنی تو هم که بدت نمیادو پدر و دختر کلی کیف میکنید...البته اکثر مواقع هم به اسم توست و به کام بابایی..   ...
22 خرداد 1391