پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

یه روز خوب بهاری

امروز هوا خیلی خوب بود و ما هم رفتیم پیک نیک و از هوای خوب پارک لذت بردیم .تو هم کلی بهت خوش گذشت .خیلی دختر اجتماعی هستی و خیلی زود با همه دوست میشی و اصلا" غریبی نمیکنی...آفرین دخترخوبم.... ...
22 خرداد 1391

بالاخره تونستی بشینی...

بالاخره تونستی بشینی و من اونقدر ذوق کردم که اشکم دراومد.نمیدونم چطوری خوشحالیمو نشون بدم ...فقط دلم میخواد داد بزنم وبگم که : آی مردم دنیا دخمل کوچولوم داره بزرگ میشه.. ...
22 خرداد 1391

آخرین دستنوشته سال 90

امسال اولین عیدیه که کنار مایی و این بهترین عید منه.سال تحویل قراره بریم پیش بابابزرگ و خاله لعیا.واسه همین من از قبل سفره هفت سین چیدم تا اولین سفره هفت سین رو تو خونه خودمون و کنار هم باشیم...اینم عکسایی که قبل از رفتن گرفتیم... مامان دور سرت بگرده عزیزدلم ... م...   اینم عکس سفره هفت سینمونه.... ...
22 خرداد 1391

تولد بابایی

امشب تولد بابا فرزاد بود و ما تصمیم گرفتیم سورپرایزش کنیم.از دو روز قبل به مهمونها زنگ زدیم و دعوتشون کردیم ولی ازشون خواستیم چیزی به بابا نگن.کادوی تولد هم یه ساعت براش گرفتیم تا حسابی غافلگیر بشه.بابا که از همه جا بی خبر بود کلی دیر کرد و یه کم حالمونو گرفت ولی بالاخره اومد و جشن شروع شد.جشن خوبی بود و بابایی خیلی خوشحال شد مخصوصا" که امسال تو هم کنارمون هستی.    ...
22 خرداد 1391

پایان هفت ماهگی

دختر گل مامان یواش یواش داره بزرگ میشه و من هیچی نشده دلم واسه روزهای نوزادیت تنگ شده...امشب هفت ماهت تموم شد و رفتی توی هشت ماه و ما هم که همه اش دنبال بهانه ایم تا سریع یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم. واسه همینم سه تایی رفتیم رستوران سوپر استار و تو هم همه سعی ات را میکردی که روی صندلی غذا بشینی ولی هنوز کامل نمی تونی بشینی و ما کلی بهت خندیدیم...الهی مادر دور سرت بگرده عزیز دلم...   ...
20 خرداد 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

امشب سالگرد ازدواج ما بود واین اولین سالگردیه که تو کنار مایی عشق مامان...پنج سال پیش یه همچین شبی من و بابایی تصمیم گرفتیم تا ابد عاشق هم بمونیم و نذاریم هیچکس و هیچ چیز بینمون فاصله بندازه و امروز تو حاصل این عشق پاکی..         اینم سالنی که توش مراسم نامزدی گرفتیم... ...
18 خرداد 1391

ویانا داره میره مهمونی...

امروز رادین ده روزه شد و ما رفتیم دیدنش...تو هم مثل  پرنسسها شده بودی.آروم و شیک و باوقار...اینم عکست که بغل مامانی نشستی و داری میری مهمونی...   اینم یه عکس از دوست جونت... ...
18 خرداد 1391

ورود غافلگیرانه ویانا گلی

فرشته کوچولوی ما 31/6/1390   توی بیمارستان دی تهران بدنیا اومد و با اومدنش همه لذتهای دنیارو ریخت توی دل مامان و بابا ....همه ما 25 مهر منتظرش بودیم ولی چون می دونست دل ما واسه دیدنش لک زده نخواست بیشتر از این مارو منتظر بذاره.......  فرشته کوچولو به این دنیا خوش اومدی.... اینم اولین عکس ویانا توی بیمارستان .. . ...
18 خرداد 1391

صد روزگی

بالاخره صد روزه شدی و کم کم داری بزرگ میشی.خوابت خیلی بهتر شده و کمتر دل درد میگیری.مامان هم بخاطر اینهمه اتفاق خوب یه جشن کوچولوی خودمونی برات گرفت.نسیم اینا بودن و بابا بزرگ و خاله لعیا...جای بابا فرزاد هم خیلی خالی بود ...ایشالله صد سالگیت گلم...   ...
18 خرداد 1391