یه اتفاق ناراحت کننده
پونزده تیر ماه 92 یه خبر خیلی ناراحت کننده شنیدم...
شوهر خاله عزیزم بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با بیماری آلزایمر رفت پیش خدا...خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم و با اینکه میدونستم بعد از اون همه مریضی این بهترین اتفاقی بود که میشد براش بیافته ولی بازم نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم..شاید خیلی ها نتونن درک کنن که یه کسی اینقدر واسه مرگ شوهر خاله اش ناراحت بشه ولی آقا محمد واسه من مثل بابای خودم عزیز و دوست داشتنی بود.آخه مامان من کارمند بود ومنم که همیشه از مهدکودک فراری بودم توی خونه خاله ام بزرگ شدم و بهترین روزهای کودکی ام توی خونه خاله ام و کنار شوهر و بچه هاش سپری شد.
...و به جرات میتونم بگم خاله و شوهر خاله مهربونم به اندازه بچه های خودشون دوستم داشتن و من تو خونشون احساس معذب بودن نداشتم که هیچ کلی هم بهم خوش میگذشت.
وحالا این مرد نازنین برای همیشه رفت.
ما هم تا این خبر رو شنیدیم شبونه راه افتادیم به سمت ارومیه...خیلی خسته شدیم ولی یه حسنی که داشت این بود که ویانا بعد از کرج خوابید تا تبریز و تبریز بیدار شد یه صبحونه مختصر خورد و دوباره خوابید تا ارومیه.اونجا هم همش گریه بود و ناراحتی.سه روز موندیم و بعد از مراسم روز سوم برگشتیم تهران.
از فرزاد عزیزم هم یه دنیا متشکرم که توی این شلوغی کار اول هفته بخاطر من سه روز از کارش زد و شبرو رفتیم و برگشتیم...مرد من ممنون و هزار بار عاشقتم.
شوهرخاله عزیزم آقا محمد...روحتون شاد و قرین رحمت الهی
اینم ویانا در مراسم ختم: