و من مادر شدم...
از روزی که برگشتیم خونه یه حس عجیبی دارم. با اینکه کلی دوروبرم شلوغه ولی جز تو هیچکس رو نمیبینم.دلم میخواد ساعتها بشینم و نگات کنم.باورم نمیشه مادر شدم.این روزا بیشتر دلم واسه مامان جون تنگ میشه.تازه دارم میفهمم چقدر واسه بزرگ شدنم خون دل خورده.ای کاش بود و تورو می دید.تو هم که فقط خوابی ومن هرلحظه نگران اینم که نفس می کشی یا نه...سیر شدی یا گرسنه ای.....دلم هم خیلی درد میکنه ولی وقتی بغلم میگیرمت و تو شیر میخوری همه چی یادم میره....
مرسی دخترم که اومدی و من مادر شدم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی