14 ماهگی و مریضی ویانا
این ماه خیلی ماه بدی بود...آخه دخترکم مریض شد و منو خیلی نگران کرد. خیلی بی حال بودی و چند بار هم بالا آوردی. شب که بابا اومد رفتیم بیمارستان علی اصغر که ای کاش نمیرفتیم. چند تا دانشجو و یه رزیدنت اونجا بود و دکتر متخصص نداشتن. خلاصه بعد ازکلی آزمایش و معاینه گفتن باید بستری بشی. یک لحظه احساس کردم قلبم داره از کار می افته . به زور جلوی اشکامو گرفتم و با بغض گفتم میشه قبلش دکتر متخصص هم بیاد ببینه؟ اونا هم با کلی منت قبول کردن. وقتی دکتر اومد گفت تشخیص اشتباه بوده و مشکلی نیست. احتمالا" از دندون درآوردن بوده. اون لحظه میخواستم برم و اون کسی که گفت باید بستری بشه رو خفه کنم ولی کلی خودمو کنترل کردم. اما تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت بیمارستانهای آموزشی نبرمت و همیشه ببرم پیش دکتر خوب و مهربون خودت خانم دکتر احسانی پور.
الهی مادر فدای اون چشمهای بی حالت بشه عزیزم
اینجا هم دو سه روز بعد از مریضی که حسابی خودتو لوس میکردی و ما هم هیچی بهت نمیگفتیم.
راستی این ماه یکی از دوستای دوران دانشجویی بابا فرزاد (به اسم مهندس امیر توحید) از مالزی اومده بود و بعد از سالها خاطرات اون روزها برامون زنده شد.اینم یه عکس 4 نفره تو باغ قائم...و البته یک اسباب بازی خوشگل به شکل تلفن که عمو امیر برات خریده بود.
ک