پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

یه پست داغ تابستونی

سلام به همه...بعد از مدتها این اولین پستیه که داغ داغ دارم مینویسم. جریان اینه که دیروز من و بابا فرزاد رفته بودیم بیرون تا یه سری از وسایل تولد ویانارو بخریم واسه همین ویانارو گذاشتیم خونه مامانیش و از اونجایی که ایشون یه کمی آدم فروش تشریف دارن وقتی برگشتیم هرکاری کردیم نیومد خونه و اصرار داشت که همونجا بمونه.خلاصه که چرت بعد از ظهرش را همونجا زد و وقتی بیدار شد رادین کوچولو هم اومد خونه مامانی و کلی با هم آب بازی کردن و آتیش سوزوندن و کیف کردن... آخرش هم ساعت 9 شب با کلی ناز کشیدن و التماس راضی شد بیاد خونه.منم کلی خسته بودم و داشتم دیگه از پا میافتادم.وقتی هم به ویانا گفتم مامان خیلی خسته ام در کمال ناباوری اومد پشت منو ماساژ دا...
12 مرداد 1392

23 ماهگی

دخترم  آخرین ماه دوران نوپایی ات مبارک... ماه بعد تولد ویاناست و من و بابا فرزاد شدیدا" درگیر کارهای طراحی تم و خرید وسایل تولد دخملی هستیم.الانم فقط اومدم یه سری از عکسهای ویانارو بذارم و بعد بدو بدو برم دنبال بقیه کارام!!!!! فعلا"بای ویانا بعد حمام : اینجا هم اونقدر خسته اس که جلوی tv خوابش برده: دنیای بازی هایپر استار: ویانا با پاهای گل آلوده ... اینم منم عروسک گردان کوچولوی من: تولد خاله زوفا: ویانا و بنیامین: ویانا و آرشیدا و بنیامین (عکاس: آقای پدر) ...
12 مرداد 1392

یه اتفاق ناراحت کننده

پونزده تیر ماه 92 یه خبر خیلی ناراحت کننده شنیدم... شوهر خاله عزیزم بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با بیماری آلزایمر رفت پیش خدا... خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم و با اینکه میدونستم بعد از اون همه مریضی این بهترین اتفاقی بود که میشد براش بیافته ولی بازم نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم. .شاید خیلی ها نتونن درک کنن که یه کسی اینقدر واسه مرگ شوهر خاله اش ناراحت بشه ولی آقا محمد واسه من مثل بابای خودم عزیز و دوست داشتنی بود.آخه مامان من کارمند بود ومنم که همیشه از مهدکودک فراری بودم توی خونه خاله ام بزرگ شدم و بهترین روزهای کودکی ام توی خونه خاله ام و کنار شوهر و بچه هاش سپری شد. ...و به جرات میتونم بگم خاله و شوهر خاله مهربون...
11 مرداد 1392

عکسهای آتلیه 3

جمعه 21 تیر / ساعت 8 شب ویانا وقت آتلیه داشت.منم از صبح سعی کردم کاری کنم که شب تو آتلیه زیاد خسته نباشه.بنابراین شب قبل که پنجشنبه بود بیرون نرفتیم و ویانا رو ساعت 11 شب خوابوندم و صبح جمعه ساعت 9:30 از خواب بیدار شد. تا ظهر کلی بازی و ورجه وورجه کرد و ساعت 3 ظهر دوباره خوابید تا ساعت 5:30 عصر.از خواب که بیدار شد با باباش رفت حموم و یواش یواش آماده شد که بره آتلیه. ساعت 7:30 راه افتادیم و چون آتلیه زیاد دورنبود 10 دقیقه بعدش رسیدیم.برخورد پرسنل خیلی خوب بود و کلی انرژی خوب ازشون گرفتیم.عکاس ویانا هم  آقا محمد بودن که با همه اذیت های ویانا و بهونه گیری هاش این عکسهای قشنگ رو از دخترم گرفتن. ممنون آتله سها  و ممنون آق...
10 مرداد 1392

پمپرز بای بای

عمه جون 18 خرداد قرار بود از مکه برگرده واسه همین ما رفتیم ارومیه.اونجا که بودیم یه روز دخملی بی مقدمه گفت جیش و میخواست پمپرزش را دربیاره.اومدم دیدم جیش کرده و اصرار داره که پمپرزش را باز کنم.من سریع عوضش کردم و ماجرا تموم شد.بعد نیم ساعت بازم این کارو تکرار کرد و منم باز عوضش کردم.بار سوم که این کارو کرد فهمیدم که وقتی پمپرزش خیس میشه بدش میاد و تصمیم گرفتم باز بذارمش.هر یه ربع یه بار میبردمش دستشویی تا شب. شب هم باز گذاشتمش و در کمال نا باوری دیدم تا صبح خشک خشک مونده .صبح دوباره بردمش دستشویی.البته هر چند وقت یه بار از دستش در میرفت و تا برسه دستتشویی شلوارش را خیس میکرد منو تا مرز جنون عصبانی میکرد ولی خوب من تصمیم گرفته بودم از پمپرز...
9 مرداد 1392

دختر 22 ماهه من

 این چند وقته خیلی اتفاق ها افتاده مثلا" 1: ویانا دیگه کاملا" با شیر خداحافظی کرده و شبا دیگه کامل تا صبح میخوابه.   2: دایره کلماتش کامل شده و جملات رو کامل میگه. 3: برای اولین بار جلوی موهاشو کوتاه کرده کلی با خوذش حال میکنه. 4: یاد گرفته بدون کمک دندوناشو مسواک بزنه. 5: در ضمن انتخابات ریاست جمهوری هم برگزار شد و آقای روحانی رای آورد. مردم هم کلی خوشحال بودن و شادی میکردن. فقط امیدوارم این شادیشون ادامه داشته باشه و پشیمون نشن. بعد از مدتها این اولین باری بود که ساکت و اروم و بدون شیر خوردن توی هواپیما نشسته: قبل از کوتاهی: بعد از کوتاهی: ویانا و تل بنفش:(کوچ...
7 مرداد 1392

یک پست نسبتا" طولانی

این چند وقته که ویانا رو از شیر گرفتم غذا خوردنش خیلی بهتر شده ...هرچند 4/5 روز اول واسه هردومون سخت گذشت ولی الان همه چی تقریبا" آرومه و خوشبختانه برعکس چیزی که دیگران گفته بودن و حسابی منو ترسونده بودن ویانا خیلی خوب و منطقی با این مسئله کنار اومدو بعد اینکه بهش گفتم م ی م ی مامان اوف شده و شما هم دیگه بزرگ شدی و باید بجای شیر غذا بخوری  قبول کرد و فقط هر از چند گاهی می اومد و یه حالی ازش میپرسید و لباسم را میداد بالا و یه ناز و بوسش میکرد و میرفت. دست بابا رضا هم درد نکنه که واسه ویانا دوتا جوجو خوشگل گرفته تا سرش با اونا گرم بشه و کمتر یاد شیر بیفته و اتفاقا" خیلی هم خوب جواب داده...در ضمن دخترم حسابی بلال خور شده و هرروز 2 تا...
29 تير 1392

ماه بیست و یکم و خداحافظ شیر مامان

دخترکم...زیباروی من...عزیز دلم...بیست و یک ماهگیت مبارک. صبح ششم خرداد برابر بود با آخرین وعده شیر ویانا...روزی که برای من هزار بار سخت تر از او گذشت و خاطره ای شد عمیق و سخت که فرستادمش به ژرف ترین نقطه دل مادرانه ام... تا یادم بماند حس آخرین لمس بدنم را با لبان کوچک و زیبایش... یادم بماند نگاه های نابش را که در چشمانم میریخت... یادم بماند پیشانی عرق کرده و موهای خیس از عرقش را هنگام شیر خوردن... یادم بماند گوش نواز ترین صدای عالم را با هر قلپ قلپ کردن شیر را در کام کودکانه اش میریخت... یادم بماند فشار لطیفی را که با دستان کوچکش به انگشت اشاره ام می آورد... یادم بماند بوی بدن چون گلش را... یادم بماند بیست ما...
28 تير 1392

ماه بیستم

اردیبهشت از راه رسید و دخترم وارد بیستمین ماه زندگیش شد...حسابی بزرگ و خوردنی شده و دایره کلماتش خیلی بزرگتر شده.ذیگه جمله میگه و کلی کار انجام میده . مثلا" ظرف میشوره!!!!! باغچه رو آب میده!!!! مهمونی میره و پوست روباه میندازه دور گردنش!!! در ماشین مامانی رو باز میکنه!!!! با باباش میره شهربازی!!! با بابا رضا میره بوستان نهج البلاغه و کلی خاک بازی میکنه.... تازه اصرار هم داره که حتما" روسری سرکنه!!!    اینم عکسهاش:   پ.ن:در ضمن آشپزی هم میکنه . ...
25 تير 1392

نوروز 1392

بهار ثانیه ثانیه می آید و اینجا کسی هست که به اندازه تمام شکوفه های بهاری برایت آرزوهای خوب دارد.   عید خونه بابایی بودیم...لحظه تحویل سال ساعت 15:44 روز سه شنبه 30 اسفند 91  با سرماخوردگی و بی حالی دخترکم همراه بود.تب و سرماخوردگی و دندان درد من که همگی دست به دست هم دادند تا حسابی عید به ما خوش بگذره.. دخترکم و بابا فرزاد لحظه تحویل سال... آماده رفتن برای عید دیدنی... روز عرفه / باغ رضوان ارومیه دخترکم بعد از آخرین حمام سال 91 ویانای خسته بعد از یک روز پر از مهمونی...اولین باری که خودت بدون کمک من خوابیدی .   ...
15 تير 1392